بـه
نسـیمی هـمه ی راه بـه هـم می ریـزد
کـی دل سنگ تـو را آه بـه هـم می ریـزد
سنگ در بـرکه می انـدازم و می پنـدارم
با همـین سنـگ زدن مـاه بـه هـم می ریـزد
عـشق ، بـر شانـه ی هـم چـیدن چـندیـن سنـگ است
گـاه می مـاند و نـاگـاه به هم می ریـزد
آن چـه را عـقل بـه یـک عـمر به دست آورده است
دل بـه یـک لحـظه ی کـوتـاه به هـم می ریزد
آه ! یـک روز هـمین آه تـو را مـی گـیرد
گـاه یک کـوه به یـک کـاه بـه هـم می ریـزد
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع، ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه، خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند : نشد!
اندوه تنهایی - فروغ فرخزاد
پشت شیشه برف
میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه
ام دستی
دانه اندوه میکارد
مو سپید آخر
شدی ای برف
تا سرانجام چنین دیدی
در دلم
باریدی ... ای افسوس
بر سر گورم نباریدی
روحم از سرمای تنهایی
میخزد در
ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی
نمی بخشی
عشق ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای
نومیدیست
خسته ام ‚ از عشق هم خسته
غنچه شوق تو
هم خشکید
شعر ای شیطان افسونکار
عاقبت زین
خواب درد آلود
جان من بیدار شد بیدار
بعد از او بر
هر چه رو کردم
دیدم افسون سرابی بود
آنچه میگشتم
به دنبالش
وای بر من نقش خواب بود
ای خدا ...
بر روی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را
تا به کی در
دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را؟
دیدم ای بس
آفتابی را
کو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی
غروب من !
ای دریغا در جنوب ! افسرد
بعد از او
دیگر چی میجویم؟
بعد از او دیگر چه می پایم ؟
اشک سردی تا
بیافشانم
گور گرمی تا بیاسایم
پشت شیشه برف
میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه
ام دستی
دانه اندوه میکارد