بعضی وقتا با خودم میگم مگه از این بیشترم میشه؟!
ینی واقعا ممکنه که بیشتر از این خسته بشم...
از همه چی...
از حرفی که امروز زده شد و از اون لحظه به بعد دیگه بهم ریختم...
مگه میشه اصن...
آخه یک حرف اینقدر با روح و روان آدم بازی میکنه؟!
ناراحت بودن اون چقدر میتونه بهم بریزه منو...
یک آدم چقدر میتونه لوتی و مشتی باشه که برای دفاع از یکی همه کار بکنه اما فقط یک اشتباه باعث بشه نتونه به اون نتیجه برسه...
و چقدر ناراحتی اون لحظه اون آدم میتونه حال همه رو خراب کنه...
حال همه اونایی که دوسش دارن...
همه اونایی که میدونن چی کشید... چه چیزایی رو تحمل کرد تا نتیجه بگیره اما...
خدا کنه امیدی باشه...
اونطوری نباشه که فکر میکنیم...
چقدر آدم میتونه خسته بشه از زندگی...
از رفتنای بی نتیجه...
از بی محلی ها و خسته شدن آدما ازش...
از همه چی...
خستم...
دیگه مهم نیس...
از اول سالم برام دیگه خیلی چیزا مهم نبود...
اینو برای این گفتم که بگم نمیتونم درس بخونم و فردا امتحان دارم...
مهم نیس نتیجش...
هر چی شد مهم نیس...
فقط انتظار اون لحظه ای رو می کشم که برگه امتحانو میدم...
فقط دوست دارم همه چی سریع تر تموم بشه...
شاید اون موقع بتونم راحت نفس بکشم و فکر کنم چطوری میشه جلوی این حجم از نگرانی رو گرفت...
شاید همه چی تغییر کنه...
شاید اگه درست بشه و حالش خوب بشه منم خوب بشم...
شاید اگه بتونم جلوی آدمایی که حال بقیه رو بیدلیل خراب میکند بگیرم حالم خوب بشه... ولی آخه مگه میشه؟؟!!!
حالا باید فقط تحمل کرد تا اون روز...
تا اون روزی که همه چی معلوم میشه...
فقط امیدوارم همه اشتباه کرده باشیم...
و این روزا تا رسیدن موعد برامون جز عذاب نیست... حتی اگه بیشتر از قبل بخندیم و لبخند بزنیم....