خونه ی مادر شوهرمو تازه رنگ زده بودن
هنوز چند روز نگذشته بود که پسر منو پسر برادر شوهرم دوتایی با هم دور تا دور اتاق تازه نقاشی شده رو با تمام مداد رنگیها و مداد شمعی هایی که داشتن رنگ جدید زدن :)
هر دوشون سه چهار ساله بودن
اما کتک نخوردن
الان که پسرم یادش می افته اول کلی می خنده بعد سکوت می کنه و یه لبخند عمیق می زنه میگه چقدر ننه ( مادر شوهرمو می گه ) صبور بوده
خونه ی خودمون هم که دیگه هیچی
روی دیوارا هم نقاشی بود هم کنده کاری
یادم نیست کلاس پنجم بود یا اول راهنمایی ، تو پیک نوروزیشون الفبای خط میخی رو خونده بود بعد اومده بود پشت ِِ در ِِ اتاق خواب ما روی دیوارش جمله سازی کرده بود
وقتی درو بستم چشمم خورد بهش و فهمیدم از کجا آب می خوره دیده بودم رو کاغذ هی تمرین می کنه
بعد از چند روز اومده می گه مامان می دونی این چیه ؟!
گفتم نه فقط تو می دونی [خنده]
انتظار نداشت که دیده باشم
وقی دید لو رفته با کلی ذوق و شوق برام ترجمه ش کرد
الان فقط یه خاطره شده
یه خاطره ی خنده دار
هیچ چیزی ارزش اخم و تَخم شما رو نداره حتی هیچ جای دنیا چیزی ازش کم نمیشه اگر برای چند لحظه چشمامونو هم بذاریم
بذاریم بچه ها بخندن و بچگی کنن
نه توی دعواهاشون وارد شو نه وقتی دارن بازی می کنن
فقط کنارشون باش و باهاشون بچگی کن ببین چه لذتی می بری
پ ن : برای تمام لحظات قشنگی که به من و بابا بخشیدین ممنون . و برای تمام داد و بیدادهایی که من و بابا باهاتون کردیم یه دنیا متأسفیم ما رو ببخشین